لــعل سـلـسـبیــل
( 10 ) اولش اصلا نفهمیدم با من است ! توی عوالم خودم بودم . ساعت را نگاه کردم . خیلی وقت بود توی حرم نشسته بودم ، باید می رفتم خانه . پیرزن لاغر اندام و چروکیده ای بود که از من می خواست برایش زیارت امین الله را بخوانم . ازش عذر خواستم اما سر دردو دلش باز شد که : زکات علم ... خدا احتیاج هیچ بنده ای را ... و بسوزد پدر ... هیچ تصوری از این زیارت نداشتم ، شاید قبلا خوانده بودم شاید هم نه . کنارش نشستم ، مفاتیح را از دستش گرفتم . جای زیارت را نشانم داد ، حفظ بود ؛ پایین ، گوشه ی سمت چپ مفاتیج ، فکر کنم صفحه ی ششصد و ... شروع به خواندن کردم ، گفت بلند تر بخوان ! گوشهایم سنگین است . جلوتر از من می خواند ، سرنخ را از من گرفته بود و پیش می رفت ، چه خوب هم پیش می رفت ! بدون حتی یک غلط ! اعراب وقف ها را هم حفظ بود . با سرعت او همگام نمی شدم ، چند جا تپق زدم ، بعضی کلمه ها را لای صدای او قورت دادم و خیلی ها را هم منتظر شدم پیش از من بگوید تا فقط تکرار کنم . وقتی تمام شد خیس عرق بودم ، مجبور بودم آنقدر بلند بخوانم که غلط هایم درست مثل یک تابلوی نقاشی توی چشم بیایند . عین ضربه های جا مانده ی قلم موی یک نقاش ناشی بر نقشی ظریف ، مثلا صورت ، چشمها ، گونه ها . و بعد مقایسه ی اصل با اثر ... و چقدر از من تشکر کرد : خوشبخت بشوی ، به آرزوهایت برسی ... باخودم فکر کردم : ای کاش لایق همه ی چیزهایی بودیم که هر روز و هر روزه نصیبمان می شود !
Design By : LoxTheme.com |